تا خدا فاصله ای نیست - دکتر علی شریعتی

تا خدا فاصله ای نیست

 بیا

با هم از پیچ و خم سبز گیاه، تا ته پنجره بالا برویم و ببینیم خدا

پشت این پنجره ها لحظه ای کاشته است؟

تا خدا فاصله ای نیست ، بیا، با هم از غربت این

نادانی، سوی اندیشه ادراک افق ،مثل یک مرغ غریب، لحظه ای پر بزنیم

کاش می شد همه سطح پر از روزن دل ،بستر سبز علف های مهاجر می شد

یا همان فهم عجیب گل سرخ یا همین پنجره گرد غروب

تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس ببرد تا خود

آرامش احساس پر از فهم وصال تا خدا فاصله ای بود

 اگر من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!

یا گل سرخ، پر از سر خداست؟!

 یا اگر بود که من، لای اوراق پر از سجده برگ،

رمز تسبیح نمی نو شیدم

 و از آرزویش مرطوب شعور من و تو در دل گرم

  و پر از شور امید خطی از عشق نمی فهمیدم من به پرواز خدا در دل من،

  در دل تو مثل هر صبح پر از آیه و نور، بارها!

 معتقدم و قسم می خورم این بار،

 بیا به هر آیه نور تا خدا فاصله ای نیست

این نگهبان سکوت - دکتر شریعتی

این نگهبان سکوت،

شمع جمعیّت تنهایی،

حاجب درگه نومیدی،

راهب معبد خاموشی،

سالک راه فراموشی،

چشم برراه پیامی، پیکی

خفته در سردی آغوشِ پُر آرامش یأس

گرمی بازوی مهری نیست،

که نه بیدار شود از نفس گرم امید.

سر نهاده است به بالین شبی،

که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر،

ای پرستو برگرد!

بگریز از من، از من بگریز!

باغِ پژمرده ی پامال زمستان ها

چشم بر راه بهاری نیست

گَرد آشوبگر خلوت این صحرا

گردباری ست سیه، گردسواری نیست.

زیستن،بودن،اندیشیدن،

دوستی،زیبایی،عشق،

کینه،نومیدی،غم،

نام و گمنامی،

کام و ناکامی،

همه پیغام گزارانِ دروغ.

درّه چون روسیهی پیر گشوده آغوش،

دیو شب خفته بر او.

صخره ها سایه ی هول،

برج ها متروک،

رود اِستاده ز رفتار،

آسمان …


دکتر علی شریعتی

نیاز - دکتر علی شریعتی

 نیاز
وقتی که دیگر نبود ،
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت ،
من در انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
من او را دوست داشتم.
وقتی که او تمام کرد ،
من شروع کردم .
وقتی او تمام شد ،
من آغاز شدم .
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مردن …

خداوندا، دکتر شریعتی

 


خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…