از تو دیگر نه پیامی نه نشانی - فروغ فرخزاد


از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه ای از راز نهانی



دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسه ی باران بهاران

جاده ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربه ی پاهای سواران



تو به کس مهر نبندی ،مگر آندم

که زخود رفته ،در آغوش تو باشد

لیک چون حلقه ی بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد



کیست آنکس که ترا برق نگاهش

می کشد سوخته لب در خم راهی؟

یا در آن خلوت جادویی خاموش

دستش افروخته فانوس گناهی



تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رویایی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم



بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

"وای بر من که ندانستم از اول"

"روزی آید که دل آزار تو باشم"



بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی ،نه پیامی ،نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

زآنکه دیگر تو نه آنی ،تو نه آنی!

ای شب از رویای تو رنگین شده  - فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده  
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش 
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک  
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من 
 آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر  
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با توام دیگر زدردی بیم نیست  
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟ 
 های هوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من 
 داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم  
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن 
 رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها 
 سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن 
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها  
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته 
 ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان 
 آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت  
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو  
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه 
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده 
 همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته 
 گونه هام از هُرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم 
 آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب  
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر 
 از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این‚ این خیرگیست 
 چلچراغی درسکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد 
 از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم 
 حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 
 خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم 
 ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم 
 شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای  
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟ 
 در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟ 
 این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار 
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب  
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من 
 رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته 
 این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی 
 لا جرم شعرم به آتش سوختی


با امیدی گرم و شادی بخش - فروغ فرخزاد


با امیدی گرم و شادی بخش 
با نگاهی مست و رویایی 
دخترک افسانه می خواند 
نیمه شب در کنج تنهایی 
بیگمان روزی ز راهی دور 
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید 
بر فراز تاج زیبایش 
تار و پود جامه اش از زر 
سینه اش پنهان بزیر رشته هایی از در و گوهر 
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ... پرهای کلاهش را 
یا بر آن پیشانی روشن 
حلقه موی سیاهش را 
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو 
در جهان یکتاست 
بیگمان شهزاده ای والاست 
دختران سر می شکند از پشت روزنها 
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 
سینه ها لرزان و پر غوغا 
در تپش از شوق پندار 
شاید او خواهان من باشد 
لیک گویی دیده شهزاده زیبا 
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین 
برگ سبزی هم نمیچیند 
همچنان آرام و بی تشویش 
می رود شادان براه خویش 
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش 
مقصد او ... خانه دلدار زیبایش 
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند 
کیست پس این دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه می پیچد صدای در 
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 
اوست ... آری ... اوست 
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی 
نیمه شبها خواب میدیدم که می ایی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 
با نگاهی گرم و شوق آلود 
بر نگاهم راه می بندد 
ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی 
ای نگاهت باده ای در جام مینایی 
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی 
ره بسی دور است 
لیک در پایان این ره ...قصر پر نور است 
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 
می خزم در سایه آن سینه و آغوش 
می شوم مدهوش 
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 
ضربه سم ستور باد پیمایش 
می درخشد شعله خورشید 
بر فراز تاج زیبایش 
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت 
مردمان با دیده حیران 
زیر لب آهسته میگویند 
دختر خوشبخت

نگاه کن که غم درون دیده ام - فروغ فرخزاد


نگاه کن که غم درون دیده ام 

چگونه قطره قطره آب می شود 
چگونه سایه سیاه سرکشم 
اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن 
تمام هستیم خراب می شود 
شراره ای مرا به کام می کشد 
مرا به اوج می برد 
مرا به دام میکشد

نگاه کن 
تمام آسمان من 
پر از شهاب می شود 
تو آمدی ز دورها و دورها 
ز سرزمین عطر ها و نورها 
نشانده ای مرا کنون به زورقی 
ز عاجها ز ابرها، بلورها 
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها 
به راه پر ستاره می کشانی ام 
فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن 
من از ستاره سوختم 
لبالب از ستارگان تب شدم 
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چین برکه های شب شدم 
چه دور بود پیش از این زمین ما 
به این کبود غرفه های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می رسد 
صدای تو 
صدای بال برفی فرشتگان 
نگاه کن که من کجا رسیده ام 
به کهکشان به بیکران به جاودان 
کنون که آمدیم تا به اوجها 
مرا بشوی با شراب موجها 
مرا بپیچ در حریر بوسه ات 
مرا بخواه در شبان دیر پا 
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن 
نگاه کن که موم شب براه ما 
چگونه قطره قطره آب میشود 
صراحی سیاه دیدگان من 
به لای لای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می شود 
به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن 
تو میدمی و آفتاب می شود


یاد بگذشته - فروغ فرخزاد

 ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند

 

خود ندانم چه خطائي كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

 

هر كجا مي نگرم، باز هم اوست

كه بچشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده

 

گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود

 

تا لب بر لب من م لغزد

مي كشم آه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا مي بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

 

مي كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش

 

شعر گفتم كه ز دل بردارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه ئي از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را

 

مادر، اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

 

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبائي

بشكن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خود آرائي

 

در ببنديد و بگوئيد كه من

جز او از همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست

فاش گوئيد كه عاشق هستم

 

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست، بگوئيد آن زن

ديرگاهيست، در اين منزل نيست


نگه دگر بسوی من چه می کنی؟  - فروغ فرخزاد

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویشتن دیدم آنشب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن شب میانه بازشد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو .... برو ....به سوی او،مرا چه غم
تو آفتابی .... او زمین .... من آسمان
به او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
به او بتاب ز آنکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشته ها
دل تو مال من،تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن و زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خون شد از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت و وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!