اعتراف - حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم ولی

از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زنها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی ز آئینه می ترسم!

سلام رادوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

          دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست  - حسین منزوی

                                         دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست 
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست 

در من طلوع آبی آن چشم روشن 
یادآور صبح خیال انگیز دریاست 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را 
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست 

ما هردوان خاموش خاموشیم اما 
چشمان مارا در خموشی گفتگوهاست 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت 
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست 

بگذار دستم راز دستت را بداند 
بی هیچ تردیدی که دست عشق با ماست 

دیروزمان را در خیالی پوچ کشتیم 
امروز هم زین سان ولی آینده ماراست