قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم(غلامرضا طریقی)

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟

يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم - قیصر امین پور

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم

 

ولی دل به پاییز نسپرده ایم .

 

چو گلدان خالی لب پنجره

 

پر از خاطرات ترک خورده ایم .

 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

 

اگر خون دل بود، ما خورده ایم .

 

اگر دل دلیل است، آورده ایم

 

اگر داغ شرط است، ما برده ایم .

 

گواهی بخواهید اینک گواه

 

همین زخم هایی که نشمرده ایم.

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی                    چه زیان تو را که من هم برسم به آرزوئی
به کسی جمال خود را ننموده ئی و بینم                  همه جا به هر زبانی بوَد از تو گفتگوئی
همه خوشدل آنکه مطرب بزند به تار چنگی              من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی
چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی                چه شود که کام جوید زلب تو کامجوئی
شود از اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت             من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت             سَرِ خّم می سلامت شکند اگر سبوئی  
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا                   تو قدم به چشم من نهِ بنشین کنار جوئی
نه به باغ ره دمندم که گلی به کام بوُیم                     نه دِماغ اینکه از گل شوم به کام بوئی
بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمی                            بنموده مو سفیدم صنم سپید روئی
نظری به سوی «رضوانی » دردمند میکن                    که بجز درت ندارد نظری به هیچ کوئی
(سید محمد رضوانی )

ترسم این است که پاییز تو یادم برود


ترسم این است که پاییز تو یادم برود 
حس اشعار دل انگیز تو یادم برود
ترسم این است که بارانی چشمت نشوم
لذت چشم غزلخیز تو یادم برود

بی شک آرامش مرگ است درونم وقتی
حس از حادثه لبریز تو یادم برود

من به تقویم خدایان زمان شک دارم
ترسم این است که پاییز تو یادم برود

با غزلهایت بیا چون همه چیزم شده‌اند
قبل از آنی که همه چیز تو یادم برود

باز در پنجه ی تاریکی شب


باز در پنجه ی تاریکی شب
سوز این سینه ی من حسرت تست
باز در سجده ی کفر آلودم
یادت ایمان مرا با خود شست
چشمت افسونگر احساس نیاز
رقصت احیاگر بی تابی هاست
هم در این خانه ی پر گشته ز آه
یاد تو علت بی خوابی هاست
باز هم وسوسه ی آغوشت
هست و پی در پی خواهشهایم
و چنین دانه ی انکار از تو
خود جواب من و چالشهایم
ای که احساس مرا می دانی
بگشا چشم خمار آلودت
تا ببینی که چه سوزانم من
از نگاه دل و جان فرسودت
وین همه راز که در شعر من است
همه از باور تو جوشیدست
کاش یکدم به کنارم آیی
ای که عشقت به دلم روییدست .

طعنه زند همی به شب رنگ سیاه موی تو


طعنه زند همی به شب رنگ سیاه موی تو



غین غزل بریده ام زل زده ام به روی تو



شانه نشد خم از غم و غصه و درد بیشمار



شانه چنان شکسته ام در خم و پیچ موی تو



رسم طواف اگر بود دور حریم کعبه ات



دور هزار می زنم من به سرا و کوی تو



گر بکند زنده زمین عطر و هوای نو بهار



مرده بسی زنده کند معجزه های بوی تو



نام تو قطره بشنود رخنه کند به سنگها



چشمه خروش می کند در پی و جستجوی تو



ای که طلوع زندگی بی تو غروب می شود



قبله تویی رخ بنما سجده کنم به سوی تو



میگذری اگر شبی به کوی ما سری بزن



سر زده ام چو پیش تر من به سرا و کوی تو ...


ساسان مظهری

گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت


گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت 

غرق محال می شوم ، خام دوباره بودنت 

چهره ی زیبای تو را نقش خیال می کنم 

باز به خواب خویشتن رسم محال می کنم 

حسرت دیدار تو را آهِ دوباره می کشم 

در شب بی ستاره ام تو را ستاره می کشم 

کاش دوباره بنگری بر دل زار و خسته ام 

خسته که نه ز عشق تو خرد شدم ، شکسته ام 

روز میان خواب من باز غروب می شود 

« اگر بیای از سفر آه چه خوب می شود » 

مثل همیشه می روی باز تو از خیال من 

باز تمام می شود آرزوی محال من 

نقش تو پاک می شود باز ز خواب می پرم 

حسرت دیدار تو را به کنج سینه می برم 

ساسان مظهری

یادش بخیر آن روز ، روزی که با تو بودم- ساسان نظری


یادش بخیر آن روز ، روزی که با تو بودم

روزی که غصه ها را از روی دل زدودم

یادش بخیر وقتی دستت به دست من بود

وقتی که پیش رویت از عشق تو سرودم

یادت میاید آن روز ، روزی که قول دادی 

باشی همیشه عشق و امیدِ بر وجودم 

گفتم برای عشقت خوانم نماز حاجت 

بر عهد خود نماندی من باز در سجودم 

هر روز می نوشتم میمیرم ار نباشی 

رفتی و زنده هستم ، ای کاش مرده بودم

گفتی به عشق پاکم لایق نبوده ای تو 

امّا گمانم این است من لایقت نبودم 

هر چند با جفایت بشکسته ای دلم را 

عشق تو لانه کرده در قلب و تار و پودم

نقص کلام و حرفم بر من ببخش ای عشق

در حال بغض و گریه این شعر را سرودم 

ساسان مظهری

شده از گریه شود خیس شبی زیر سرت ؟- ساسان مظهری


شده از گریه شود خیس شبی زیر سرت ؟

یا نبینی تو بجز غصه و غم دور و برت ؟

زیر سر خیس شد از گریه و زاری امشب

بجز از غصه و غم هیچ نیامد بر لب

بی تو دیگر شب و روزم همه تلخ است و حزین

روز ها شب بشود زین دل تنها و غمین

هیچکس تاب نیاورد کنارم نفسی

چه حزین است نباشد به بَرَت هیچکسی

من چو افتاده به دریای غمت غوطه ورم

تو همان چوب نجاتی که فتادی به برم

خویش دانم که شوم غرق و دگر بی کفنم

باز بر عشق تو هر چند عبث چنگ زنم 

بجز از عشق نخواهم به خدا چیز دگر

گُلِ من بر دل تنها و غریبم بنگر

ساسان مظهری

ای رفته ز دل


ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ِ شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

مدرسه عشق:

                                                     در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده ی عشق

آفریننده ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

و به خود می خواند

جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد – به گمانم -

کوچک و بعید

در پی سودایی ست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی را با شعر

دین را با عرفان

همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

و نخوانند کسی را حیوان

و نگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غایب بکند

و به جز از ایمانش

هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند

مغز ها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا ، کسی بعد از این

باز همواره نگوید: "هرگز"

و به آسانی هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل و دشت

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم :

عدل ،آزادی ، قانون ،شادی

امتحانی بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

 باز همراه شما مدرسه ای می سازیم پ

که در آن آخر وقت

 به زبانی ساده شعر تدریس کنند

 و بگویند که تا فردا صبح خالق

 عشق نگهدار شما

 

" مدرسه عشق " شعری از " سالک " (( مجتبی کاشانی ))

زندگی یعنی چه ؟-  سهراب سپهری


زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.